ای کاش ثانیه ی 22 در کار نبود...
پرده ی اول...
ساعت 12 شب..و قلب ِ من همچنان به سرعت ِ گامهای بولت میزند... راه می روم با ریتم ِ ((Turn The Page)) ِ متالیکا..و دستهایی لرزان ، که فندک ِ زیپو را باز و بسته میکند...همصدا میشوم با ((James Hetfield)) ، ولی فقط برای لحظاتی... اضطراب...حنجره ام را خشک کرده... می نویسم..پاره میکنم...فقط 15 دقیقه به آغاز
مانده است...
ترکیب را مرور میکنم...همه چیز به نظر خوب است...آرام میگیرم...ولی برای ثانیه هایی کوتاه...فقط 5 دقیقه به آغاز مانده است...ورزشگاه مملو از جمعیت... آرامش دیگر برایم معنایی ندارد...
دعا میکنم...ولی... ای کاش ...
پرده ی دوم...
آغاز میشود...ساعت 22 ثانیه از 30 دقیقه ی بامداد...گذشت...
دیگر توان باز و بسته کردن زیپو را هم ندارم...یخ میزنم...گربه ی فصل قبل..توپ را به تور چسباند...آرام نمیگیرم..استرس بیشتر میشود...
ای کاش این اتفاق نمی افتاد..ای کاش دیر تر..و هزاران ای کاش ِ دیگر...
و باز صدای باز و بسته کردن ِ زیپو اتاق را فرا میگیرد...استرس دارم...و از آنچه میگذرد نسبتا" رضایت!!!
باید ، بعدی سریعتر برسد...این جمله ای بود که دائما" در مغزم میکوبید..
ولی آقای شماره ی هفت...توپ را به بیرون میزند..توپی که شاید...در سال 100 تایش را به تور چسبانده..و دستهایش را به شکل گربه سانان بالا گرفته و هیجان را به سکوها برده...ولی اینبار...و دقیقا" جایی که باید کارش را به بهترین شکل انجام دهد...!!!! نه..همه نا امید میشویم...
پرده ی سوم...
لحظات متعادل دنبال میشود...قطعا" مورینیو در والدبباس هزاران بار قلب دفاع ِ خودی را گوش زده کرده بود..ولی از همانجا همه چیز برابرمی شود...درست از جایی که بارها شده بود...از سوراخی که بارها گزیده شده بودیم...
ای کاش ثانیه ی 22 در کار نبود...
همه چیز برابر میشود...با توپی که به آرامی در گوشه ی دروازه ی ایکر ِ مقدس آرام میگیرد...یاد توپهایی که از روی خط دروازه ی مان برمی گشت به خیر..یاد فینال گلاسکو..به خیر..سلام..ایکر ِ مقدس!!!!!!
لحظات باز هم متعادل میشود...و همه چیز برابر است!!!
پرده ی چهارم...
آغاز ِ راند ِ دوم...بیم و امید...بیم و امید...بیم و امید... فرصت ها یکی پس از دیگری میرود و این قلب ِ ماست
که همچنان خستگی ناپذیر به سرعت گامهای بولت میزند... گویی تقدیر در کمین است...
اگر دست مارادونا سرنوشت جام جهانی ِ 1986 را دگرگون کرد..بی تردید این پای راست ِ مارسلو بود که سرنوشت ال کلاسیکوی یکشنبه صبح را معین میکرد...
تقدیر در کمین بود... بهت و حیرت...و زیپویی که دیگر نمیزند...آرام می گیرم...با چشمانی بسته و ثانیه هایی که از یکا یک ِ هم میگذرند...و موقعیت هایی که دوباره و صدباره به هدر میروند..کاکا...شاید یک بازگشت ِ رویایی..ولی....نه!!! وقصه ی تلخ ِ شبی که شب ِ رونالدو نبود!!!
سه..حالا این عددی ست..که جلوی اسم رقیب می بینیم...آب سردی به پیکره ی خسته ای که شاید حقش این نبود!!!...یخ میزنیم..بی آنکه صدای سوت داور ، یخمان را بشکند!!!
ای کاش ثانیه ی 22 در کار نبود...
پرده ی آخر...
ساعت 2.30 بامداد یکشنبه..20 آذر...و قلب من همچنان میزند..اما اینبار نه به سرعت گامهای بولت...قلب من گویی ، قدم میزد...آهسته و خسته... راه میروم با ریتم ((Turn The Page)) و صدای زیپویی که باز و بسته میشود...
زندگی ادامه دارد...سفید رنگ ِ دیگری ست...و عشق چیز ِ دیگری!!!...و قلب های ما همچنان می تپد... و مونولوگ ِ مشهور ِ آل پاچینو در فیلم ((Donnie Brasco)) در ذهنم رژه میرود...
FORGOT ABOUT IT..!!!
ساعت 12 شب..و قلب ِ من همچنان به سرعت ِ گامهای بولت میزند... راه می روم با ریتم ِ ((Turn The Page)) ِ متالیکا..و دستهایی لرزان ، که فندک ِ زیپو را باز و بسته میکند...همصدا میشوم با ((James Hetfield)) ، ولی فقط برای لحظاتی... اضطراب...حنجره ام را خشک کرده... می نویسم..پاره میکنم...فقط 15 دقیقه به آغاز
مانده است...
ترکیب را مرور میکنم...همه چیز به نظر خوب است...آرام میگیرم...ولی برای ثانیه هایی کوتاه...فقط 5 دقیقه به آغاز مانده است...ورزشگاه مملو از جمعیت... آرامش دیگر برایم معنایی ندارد...
دعا میکنم...ولی... ای کاش ...
پرده ی دوم...
آغاز میشود...ساعت 22 ثانیه از 30 دقیقه ی بامداد...گذشت...
دیگر توان باز و بسته کردن زیپو را هم ندارم...یخ میزنم...گربه ی فصل قبل..توپ را به تور چسباند...آرام نمیگیرم..استرس بیشتر میشود...
ای کاش این اتفاق نمی افتاد..ای کاش دیر تر..و هزاران ای کاش ِ دیگر...
و باز صدای باز و بسته کردن ِ زیپو اتاق را فرا میگیرد...استرس دارم...و از آنچه میگذرد نسبتا" رضایت!!!
باید ، بعدی سریعتر برسد...این جمله ای بود که دائما" در مغزم میکوبید..
ولی آقای شماره ی هفت...توپ را به بیرون میزند..توپی که شاید...در سال 100 تایش را به تور چسبانده..و دستهایش را به شکل گربه سانان بالا گرفته و هیجان را به سکوها برده...ولی اینبار...و دقیقا" جایی که باید کارش را به بهترین شکل انجام دهد...!!!! نه..همه نا امید میشویم...
پرده ی سوم...
لحظات متعادل دنبال میشود...قطعا" مورینیو در والدبباس هزاران بار قلب دفاع ِ خودی را گوش زده کرده بود..ولی از همانجا همه چیز برابرمی شود...درست از جایی که بارها شده بود...از سوراخی که بارها گزیده شده بودیم...
ای کاش ثانیه ی 22 در کار نبود...
همه چیز برابر میشود...با توپی که به آرامی در گوشه ی دروازه ی ایکر ِ مقدس آرام میگیرد...یاد توپهایی که از روی خط دروازه ی مان برمی گشت به خیر..یاد فینال گلاسکو..به خیر..سلام..ایکر ِ مقدس!!!!!!
لحظات باز هم متعادل میشود...و همه چیز برابر است!!!
پرده ی چهارم...
آغاز ِ راند ِ دوم...بیم و امید...بیم و امید...بیم و امید... فرصت ها یکی پس از دیگری میرود و این قلب ِ ماست
که همچنان خستگی ناپذیر به سرعت گامهای بولت میزند... گویی تقدیر در کمین است...
اگر دست مارادونا سرنوشت جام جهانی ِ 1986 را دگرگون کرد..بی تردید این پای راست ِ مارسلو بود که سرنوشت ال کلاسیکوی یکشنبه صبح را معین میکرد...
تقدیر در کمین بود... بهت و حیرت...و زیپویی که دیگر نمیزند...آرام می گیرم...با چشمانی بسته و ثانیه هایی که از یکا یک ِ هم میگذرند...و موقعیت هایی که دوباره و صدباره به هدر میروند..کاکا...شاید یک بازگشت ِ رویایی..ولی....نه!!! وقصه ی تلخ ِ شبی که شب ِ رونالدو نبود!!!
سه..حالا این عددی ست..که جلوی اسم رقیب می بینیم...آب سردی به پیکره ی خسته ای که شاید حقش این نبود!!!...یخ میزنیم..بی آنکه صدای سوت داور ، یخمان را بشکند!!!
ای کاش ثانیه ی 22 در کار نبود...
پرده ی آخر...
ساعت 2.30 بامداد یکشنبه..20 آذر...و قلب من همچنان میزند..اما اینبار نه به سرعت گامهای بولت...قلب من گویی ، قدم میزد...آهسته و خسته... راه میروم با ریتم ((Turn The Page)) و صدای زیپویی که باز و بسته میشود...
زندگی ادامه دارد...سفید رنگ ِ دیگری ست...و عشق چیز ِ دیگری!!!...و قلب های ما همچنان می تپد... و مونولوگ ِ مشهور ِ آل پاچینو در فیلم ((Donnie Brasco)) در ذهنم رژه میرود...
FORGOT ABOUT IT..!!!